فضولی » دیوان اشعار فارسی » مقطعات » شمارهٔ ۴۳

وقت سحر سوی چمن انداختم گذر

تا رفع گردد از گل و سبزه ملال من

چون پا بروی سبزه نهادم بطعنه گفت

کای بی خبر نه مگر آگه ز حال من

گر پایمال تو شده ام کم مبین مرا

بنگر که هست صد چو تویی پایمال من