گنجور

 
فضولی

مرده دیدم پریشان گشته اجزای تنش

کرده منزل استخوان کله اش از مار و مور

طبع را از فکر اوصاف غم افزایش ملال

دیده را از دیدن حال پریشانش نفور

گفتم ای دوران چرا این نطفه پاکیزه را

از سریر دولت آوردی بمحنت گاه گور

چیست جرم این که در عالم سزای خویش یافت

فطرت او را چه شد واقع که واقع شد فتور

گفت ای از حکمت احوال دوران بی خبر

غره بود این بی ادب اینست انجام غرور

قبل ازین خلقت وجودش را نبود این اعتبار

ره نمودم هستی او را بصحرای ظهور

من شدم مشاطه حسنش بزلف و خط و خال

من شدم استاد تعلیمش به ادراک و شعور

یافت چون تمکین استقلال قدر و منزلت

گشت چون سرمست جام عشرت عیش و سرور

دید خاک و انجم و افلاک را محکوم خود

کرد دعوای انانیت بتدریج و مرور

شد چنان سرمست کز مستی ندانست از کجاست

در طبیعت میل در دل معرفت در دیده نور

با وجود آن که می کردند دایم خدمتش

طعنه می زد بر مدار چرخ و دوران و دهور

در جمیع عمر خود هرگز ز من راضی نشد

گشت بر من نیز استرداد نعمتها ضرور

مستعار چند کز من داشت بگرفتم ازو

من ازو چیزی که از وی بود بگرفتم بزور

حال او اینست حالا تا چه بیند عاقبت

از جزای این عمل در موقف عرض امور

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode