گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
فضولی

یاد دارم که چو آدم شرف خلقت یافت

شد مشرف بقبول و لقد کرمنا

گشت مسجود ملائک ز کمال عزت

کرد در روضه جنت بفراغت مأوا

بی تعب بود میسر همه مقصودش

ره نمی یافت ملالی بدل او قطعا

تا بوقتی که ره تقوی او زد ابلیس

شد بصد مکر سوی معصیتش راه نما

دل آدم اثر حیله و تزویر نداشت

بی گمان در نظرش صدق نمود آن اغوا

اقتضای کرمش داد مراد دشمن

شد باغوای لعین مرتکب امر خطا

خالقش کرد بدین جرم برون از جنت

ساخت او را ز سر قهر گرفتار بلا

اشک می ریخت بصد سوز نمی یافت مراد

ناله می کرد بصد درد نمی دید دوا

تا بوقتی که گره توبه گشاد از کارش

خواست عذر گنه خویش ز درگاه خدا

یافت سرمایه اکرام ز اول بهتر

گشت شایسته قدری ز نخستین اعلا

نیست این واقعه مخصوص همین بر آدم

هست تا روز ابد سر پدر در ابنا

طفل کآمد بجهان هست ز آغاز وجود

تا بهنگام بلوغ از همه غم بی پروا

کام او بی عمل اوست مهیا همه وقت

رزق او بی تعب اوست میسر همه جا

ساکن جنت عدن است و چه جنت به ازین

که ز تکلیف ندارد دل او با رعنا

می شود وقت بلوغش جهت محرومی

ذوق دنیا شجر منهی و ابلیس هوا

گر ازین راز که گفتم نشد آگه دل او

نیست آدم حیوان است ازان هم ادنا

مرد باید که در آن وقت بخود پردازد

آدم آنست در آن حال که داند خود را

چون بتحریک هوا رغبت دنیاش کنند

دور ازان عیش و طرب قابل بیداد و جفا

گر ازان رغبت باطل دل خود ساخت تهی

ز هوا رست شد از اهل صلاح و تقوا

لاجرم منزل او خلد برین خواهد شد

خلعتش سندس و خدام حریمش حورا