گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
فضولی

ای دل بسی ز محنت هجران نمانده است

خوش باش کین معامله چندان نمانده است

جان را ز بیم هجر بجانان سپرده ام

هجری میانه من و جانان نمانده است

از اشک چشم تر زده آبی بر آتشم

سوزی که داشت سینه سوزان نمانده است

امیدواریی که دل از یار داشت هست

اندیشه که بود ز حرمان نمانده است

شکر خدا ز درد سرم رسته اند خلق

در من ز ضعف طاقت افغان نمانده است

دوران نموده است مداری بکام دل

دل را شکایت از غم دوران نمانده است

حیران آن جمال نه چشم منست و بس

چشمی نمانده است که حیران نمانده است

جان دادنم به مژده وصل تو آرزوست

با آنکه در فراق توام جان نماند است

دارم فضولی از غم عالم فراغتی

گویا دلی که بود مرا آن نمانده است