گنجور

 
فضولی

عمر دراز من که پریشان گذشته است

در آرزوی گیسوی جانان گذشته است

ذوق وصال اگر نشناسیم دور نیست

اوقات ما همیشه به هجران گذشته است

داریم آتشی ز تو در دل که سوختست

غیر تو هر که در دل سوزان گذشته است

در دل گذشته است خیال اجل مرا

هر جا که ذکر غمزه جانان گذشته است

بگذر طبیب از سر درمان درد من

بیمار درد عشق ز درمان گذشته است

هر دم بناوک تو که در جان گرفته جا

دل میل می کند مگر از جان گذشته است

زاهد ز ما مجو سر و سامان که مست عشق

ز اندیشه بی سر و سامان گذشته است

افغان ز چرخ گر گذرانی چه فایده

چون کار تو فضولی از افغان گذشته است