گنجور

 
فضولی

گر گریزم دم بدم بر آتش دل دیده آب

بر چنین سوزی که دل دارد کی آرد سینه تاب

بگسل ای سایه ز من تابی نداری بر جفا

می گریزی بر تو گر تیغی کشد آن آفتاب

تا نبیند آفتاب عارضش را سایه ام

از حسد خود را میان این و آن کردم حجاب

در نقاب آن روی و من با آه دل در حیرتم

در میان این دو آتش چون نمی سوزد نقاب

نیم بسمل کرده و دامن ز خونم می کشد

من از او در اضطرابم او ز من در اجتناب

آتش است آن شوخ و من شمع شبستان بلا

گر رود میرم گر آید سوز دم با صد عذاب

سوخت آهم چرخ را من می خورم خوناب ازو

نیست جز خونابه آتش را نصیبی از کباب

مردم چشمم فضولی شد سیه پوش از عزا

غالبا شد کشته تیغ سهر در دیده خواب