گنجور

 
فضولی

این که در سر هوس آن قد رعناست مرا

فیض خاصیست که از عالم بالاست مرا

اثر نور الهیست که در دل دارم

این که پیوسته نظر بر رخ زیباست مرا

بخود از عشق نه من خواسته ام رسوایی

آنکه این جنبش ازو خاست چنین خواست مرا

نشأه عاشقیم حاصل این عالم نیست

عالمی هست که این نشاه از آنجاست مرا

من میان بسته زنار نه امروز شدم

ز ازل شوق بتان در دل شیداست مرا

غرق خونابه دل کرد مرا این حیرت

که چرا صنع بدین رنگ بیار است مرا

باز این فکر فضولی قد من کرد کمان

که چرا کرد قضا با قد خم راست مرا