گنجور

 
فضولی

چشم بگشادم ببالایت بلا دیدم ترا

بیخودم کردی نمی دانم کجا دیدم ترا

از تو در طفلی جفا می دیدم اما اندکی

در جوانی محض بیداد و جفا دیدم ترا

بی وفایی را نه امروز از کسی آموختی

ماه من روزی که دیدم بی وفا دیدم ترا

کاشکی هرگز نمی کردم گذر سوی درت

دوش با بیگانه چند آشنا دیدم ترا

ای دل ظالم اسیر دام زلف او شدی

شکر لله در بلایی مبتلا دیدم ترا

ای رقیب از دیدنت هرگز مرا ذوقی نشد

غیر این ساعت که از جانان جدا دیدم ترا

گر نه عاشق چه می گشتی بچشم اشکبار

بر سر کویش فضولی بارها دیدم ترا