گنجور

 
فضولی

چون شمع سوخت آتش محنت تن مرا

غم پاره پاره ساخت دل روشن مرا

بر من بسوخت در غم عشقت دل رقیب

شادم که غم بسوخت دل دشمن مرا

واجب شد اجتناب من از ماه پیکران

چون فرض کرده اند بخود کشتن مرا

مردم بداغ لاله رخان گریهای ابر

خواهم که لاله زار کند مدفن مرا

سویم نمی کند الم بی کسی گذر

تا غم شناخت است ره مسکن مرا

عمریست کز لباس تعلق مجردم

نگرفته است دست غمی دامن مرا

از غم مرا نماند فضولی ره گریز

بگرفت سیل تفرقه پیرامن مرا