چون شمع سوخت آتش محنت تن مرا
غم پاره پاره ساخت دل روشن مرا
بر من بسوخت در غم عشقت دل رقیب
شادم که غم بسوخت دل دشمن مرا
واجب شد اجتناب من از ماه پیکران
چون فرض کرده اند بخود کشتن مرا
مردم بداغ لاله رخان گریهای ابر
خواهم که لاله زار کند مدفن مرا
سویم نمی کند الم بی کسی گذر
تا غم شناخت است ره مسکن مرا
عمریست کز لباس تعلق مجردم
نگرفته است دست غمی دامن مرا
از غم مرا نماند فضولی ره گریز
بگرفت سیل تفرقه پیرامن مرا
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
خون می چکد چو غنچه گل از سخن مرا
تیغ برهنه ایست زبان در دهن مرا
در هیچ جا قرار ندارم چو آفتاب
مهر رخ تو کرده چنین بی وطن مرا
پروانه را به بزم خود ای شمع ره مده
[...]
عشقت چو شمع سوخت سراپا تن مرا
چون موم و رشته پیرهن و دامن مرا
سوز درون گداخته از بس که جان من
با هم شمرده تن نخ پیراهن مرا
من عندلیب گلشن تصویر گشتهام
[...]
سوزد هزار شمع به بیت الحزن مرا
زین داغها که از تو فروزد به تن مرا
خواهم ز دلبران جفا پیشه داد دل
یک چند دل اگر بگذارد به من مرا
ناصح بدست دل بگذار اختیار من
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.