رحمی باسیران شب تار نداری
بر روز قیامت مگر اقرار نداری
جورست ترا کار و درین کار که هستی
با هیچ کسی جز دل من کار نداری
ای دل پس ازین سلسله عشق مجنبان
تاب خم آن طره طرار نداری
ای دیده فرو بند بخون راه نظر را
او می رسد و طاقت دیدار نداری
مردیم پی پرسش ما لب نگشادی
از ناز مگر رخصت گفتار نداری
ای آن که ترا صحبت یاریست تمنا
گویا خبر از طعنه اغیار نداری
بی واسطه نیست ترا گریه فضولی
در دیده مگر خاک ره یار نداری
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.