فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۱

رحمی باسیران شب تار نداری

بر روز قیامت مگر اقرار نداری

جورست ترا کار و درین کار که هستی

با هیچ کسی جز دل من کار نداری

ای دل پس ازین سلسله عشق مجنبان

تاب خم آن طره طرار نداری

ای دیده فرو بند بخون راه نظر را

او می رسد و طاقت دیدار نداری

مردیم پی پرسش ما لب نگشادی

از ناز مگر رخصت گفتار نداری

ای آن که ترا صحبت یاریست تمنا

گویا خبر از طعنه اغیار نداری

بی واسطه نیست ترا گریه فضولی

در دیده مگر خاک ره یار نداری