گنجور

 
فضولی

آتشم من گلخنی باید که باشد منزلم

نیستم گلبن که از گلزار بگشاید دلم

گر نگفتم حال خود پیش تو معذورم بدار

هستی شوق تو کرد از هستی خود غافلم

آب شمشیر ترا فیض زلال زندگیست

سخت دشوارست مردن گر تو باشی قاتلم

دل فدایت کرد جان شادم که هم صرف تو شد

هر چه حاصل کرده بود از تو دل بی حاصلم

جوهر تیغ تو می خواهم رهاند از غمم

از چنین بحری مگو موج افکند بر ساحلم

گشت مشکل کار من لطفی بکن تیغی بکش

پیش تو سهلست آسان ساز کار مشکلم

نیست مقبولم فضولی دلبران بی شعور

مایلِ آنم ، که می داند به سویَش مایلم