گنجور

 
فضولی

بسته شد بر رشته جان موی گیسوی توام

می کشد هر سو که می افتد گره سوی توام

بس که می گردد بگرد ماه رخسارت ز رشک

کرد مانند سر مویی سر موی توام

در دل از تأثیر مهرست این که همچون ماه نو

می فزاید متصل سودای ابروی توام

تیر رشک است این که زد خورشید بر من روز وصل

یا بسر افکند سایه قد دلجوی توام

کرد بیرون از سرم کویت هوای روضه را

حسرتی نگذاشت در جانم سگ کوی توام

تو گلی من خار عمری دادمت خون از جگر

چون شگفتی بی نصیب از دیدن روی توام

شوق بد خوییست هر ساعت فضولی در سرت

خوی بد داری بسی آزرده خوی توام

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode