گنجور

 
جامی

چند روزی می برد بخت بد از کوی توام

باز قلاب محبت می کشد سوی توام

دور ازین در هم منت گویم دعا هم جان و دل

هر کجا هستم به جان و دل دعاگوی توام

سوی خود می خوانیم چون آمدم می رانیم

می ندانم چون کنم درمانده خوی توام

بگذرد زین سقف زنگاری مرا ایوان عیش

گر فتد روزی نظر بر طاق ابروی توام

رخ نهفتی تا بمیرم بی تو من خود زیستم

زین گنه تا زنده ام شرمنده روی توام

در چمن گشتم بسی چون آب نامد در کنار

تازه سروی چون نهال قد دلجوی توام

خون جامی گر بریزی آن بود لطفی عظیم

لیک می آید دریغ از دست و بازوی توام