گنجور

 
فضولی

خود را ز گریه شب همه شب غرق خون کنم

سر چون حباب صبحدم از خون برون کنم

گفتم هوای عشق تو بیرون کنم ز دل

دل را سر اطاعت من نیست چون کنم

تا کی بیاد عارض گلگون گلرخان

رخسار خود بخون جگر لاله گون کنم

بر زخم سیه پنبه نه از بهر مرهم است

خواهم که سوز آتش دل را فزون کنم

سودای دل بذکر لبت کم نمی شود

دیوانه را چه فایده گر صد فسون کنم

دیوانه را بهر دو جهان اجتناب نیست

ناصح ز عقل نیست که ترک جنون کنم

ریزم بخاک سینه فضولی ز دیده آب

باشد که دفع آتش سوز درون کنم