گنجور

 
فضولی

منم که بی‌تو گرفتار صد بلا شده‌ام

به صد بلا ز فراق تو مبتلا شده‌ام

مگر به قوت ضعف بدن رسم جایی

چنین که در طلبت همره صبا شده‌ام

به درد و محنت بسیار من وسیله مپرس

نه اندکست که از چون تویی جدا شده‌ام

طبیب را چه دهم درد سر ز بهر دوا

چو من به درد تو مستغنی از دوا شده‌ام

هوای چشم سیاه تو در سرست مرا

که خاکسارتر از میل توتیا شده‌ام

ز بس که مست می حیرتم نمی‌دانم

که چیست حال من و این چنین چرا شده‌ام

فضولی از من بیچاره عقل و دین مطلب

که مبتلای بتان پری‌لقا شده‌ام