گنجور

 
فضولی

متصل دارد سر سودای ابروی تو دل

هیچ کس در سر چنین سودا ندارد متصل

روی چشم من سیه کز دیدن بی اختیار

از تو می سازد مرا در سر نگاهی منفعل

بت پرستیدن نخواهد بود بی وجهی مگر

صورتی بردند زان پیکر سوی چین و چگل

با رقیبان عهد و پیمان تو چون دارد ثبات

کی توان گفتن ترا بد عهدی و پیمان گسل

زآه و اشکم سر کشید آن سرو و چندان دور نیست

سر کشیدن سرو را ز آب و هوای معتدل

ساخت ترکیب ترا از جان و دل روزی که گشت

نقش پیوند قضا صورت نگار آب و گل

بست عهد نقد جان دادن فضولی در رهت

آن مبادا گر تو او را بخت بد سازد خجل

 
sunny dark_mode