گنجور

 
قطران تبریزی

ابر درافشان بگردون بر همی بندد کلل

باد مشک افشان درختان را همی بندد حلل

ساخته چون لحن مطرب فاخته دستان بسرو

خاسته چون بانگ عاشق ناله کبک از قلل

در چمن چون ساقیان گلبن همی دارد قدح

بر سمن چون مطربان بلبل همی خواند غزل

جعفری دینار داده شاخ لؤلؤ را عوض

ششتری دیبا گرفته باغ عبهر را بدل

ابر زنگاری سلب گسترده بر چهر چمن

باد شنگرفی حلل آورده بر طرف جبل

از نسیم باد گشته مشگ و عنبر بی خطر

وز سرشک ابر گشته در و مرجان بی محل

لشگری سنگین فرود آورده بر صحرا بهار

از منقش دیبه رومی مر ایشان را حلل

از جواهرشان لباس است از کواکبشان سلیح

پرینانیشان خیامست و حریریشان کلل

مشگ ساید باد همچون خوی استاد رئیس

در ببارد ابر همچون دست استاد اجل

قبله اقبال و دولت بوالمعمر کآسمان

فخر دارد روز و شب بر درگهش دارد مثل

طبع او ارکان دانش کلک او کان ادب

دست او بنیاد روزی تیغ او اصل اجل

دست و تیغش آب و آتش حلم و خشمش خیر و شر

صلح و جنگش رنج و راحت مهر و کینش عقد و حل

نام چندان بود حاتم را که او پیدا نبود

خود ترش چندان نماید کاب نتوان یافت خل

جاودان پاینده باد این مجلس عالی کجا

زائران را مسکنست و سائلان را مستغل

ذره جودش فزون از هرچه در عالم نیاز

قطره حلمش فزون از هرچه در گیتی زلل

زوست چشم حرص کور و زوست گوش جهل کر

زوست پای جور لنگ و زوست دست بخل شل

تا بود تایید او ناید بملک اندر زوال

تا بود تدبیر او ناید بخیل اندر خلل

کار گیتی پای خران در وحل کردن بود

پیشه او پای خران برکشیدن از وحل

راست ناید کار گیتی وان او هر دو بهم

چون بجائی راست ناید کار جمال و جمل

از گروه دشمنان او نباشد جز حدیث

در سرای حاسدان او نباشد جز طلل

دست او نیل روان باشد بهنگام نوال

تیغ او پیل دمان باشد بهنگام جدل

ای بتو نازنده گشته عقل چون از عقل روح

وی بتو پاینده گشته دین چنان کز دین دول

گر خسک فر تو یابد یاسمن گردد خسک

ور زحل یاد تو آرد مشتری گردد زحل

صدر نازان از تو چون از لؤلؤ لالا صدف

خانه تابان از تو چون از چشمه رخشان حمل

لفظ تو خالی ز غدر و قول تو دور از خلاف

طبع تو فارغ ز غش تدبیر تو دور از حیل

تا قدر غافل که چون آرد قضاد روی فساد

تا امل آگه که چون آرد اجل در وی خلل

هیبت تو چون قضا بادا معادی چون قدر

صولت تو چون اجل بادا مخالف چون امل