گنجور

 
فضولی

باغ حسن از گل رخسار تو دارد رونق

کشور عشق بتیغ مژه ات یافت نسق

سالک راه ترا خون جگر زاد سفر

مصحف روی ترا پیر خرد طفل سبق

صفت حسن تو در صفحه ایام نیافت

چرخ هر چند درین نسخه بگرداند ورق

می برد راه بسر منزل وصل تو کسی

که بهر نیک و بدی نیست مقید مطلق

ژنگ رشک از نم خاکیست بر آیینه مهر

که برو از گل روی تو فتادست عرق

دل سرگشته ما بی تو شد آغشته بخون

چرخ را دوری خورشید دهد رنگ شفق

در ره عشق فضولی چه غم از کج نظران

می رسد راست روان را مدد از جانب حق