گنجور

 
فضولی

چیده ایم از اختلاط خلق دامان هوس

نه کسی پروای ما دارد نه ما پروای کس

عاشقان دارند شوق گلرخان نه زاهدان

گل به بلبل می زند آتش نه در هر خار و خس

مردم چشمم ز مژگان اشک می ریزد ولی

آب دریا کم نمی گردد بمنقار مگس

عزلتی دارم که در خلوت سرای بی کسی

با مسیحا هم نمی خواهم که باشم همنفس

عمر شد آخر دلا از ناله کردن در گذر

راه چون طی گشت باید گر فغان افتد جرس

نیستم بلبل که هر ساعت سرایم بر گلی

اهل توحیدم گلی دارم درین گلزار و بس

می رسد فریاد من هر شب فضولی بر فلک

گرچه رو آن مه نمی گردد مرا فریادرس

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode