گنجور

 
فضولی

نه من مقید آن سرو گلعذارم و بس

هوای او همه دارند من ندارم و بس

اگر چه ماه و شان زیر چرخ بسیارند

میانه همه آن مهوش است یارم و بس

ز قد و خال و خط و چهره نیست گریه من

خراب کرده آن چشم پر خمارم و بس

سواد مردم چشمم ببین خیال مکن

که هست داغ غمت در دل فکارم و بس

ز آفتاب رخش روشنست روز همه

همین من از غم او تیره روزگارم و بس

تو نیستی چو من ای شمع در غم رخ او

من اشکبارم و نالان نه اشکبارم و بس

فضولی از همه خلق گشته نومید

به لطف شاه ولایت امیدوارم و بس