گنجور

 
بابافغانی

ز بی‌رحمی چو آن گل‌پیرهن دور از بر من شد

به تن از خرقهٔ پشمینه‌ام هر تار سوزن شد

نماید همچو عکس طوطی آبی در آیینه

دل خونین که از پیکان خوبان غرق آهن شد

عفی الله مستی آن شوخ مردمکش که با خوبان

به رغم عاشق خود در سر می دست و گردن شد

به کنج محنت و غم سوختم چون شمع در فانوس

چرا کز اشک و آهم سوز دل بر خلق روشن شد

فغانی دامن از این خاکدان همچون صبا برچین

که در گل ماند اینجا هر که او آلوده‌دامن شد