گنجور

 
بابافغانی

ز بی‌رحمی چو آن گل‌پیرهن دور از بر من شد

به تن از خرقهٔ پشمینه‌ام هر تار سوزن شد

نماید همچو عکس طوطی آبی در آیینه

دل خونین که از پیکان خوبان غرق آهن شد

عفی الله مستی آن شوخ مردمکش که با خوبان

به رغم عاشق خود در سر می دست و گردن شد

به کنج محنت و غم سوختم چون شمع در فانوس

چرا کز اشک و آهم سوز دل بر خلق روشن شد

فغانی دامن از این خاکدان همچون صبا برچین

که در گل ماند اینجا هر که او آلوده‌دامن شد

 
 
 
اهلی شیرازی

چو آتشپاره ام ، از در درآمد خانه گلشن شد

چه آتشپاره کز رویش چراغ دیده روشن شد

خیال دانه خالش من از دل چون کنم بیرون

که آن تخم بلایکدانه بود امروز خرمن شد

ملامت تا به کِی ، زاهد قیامت سر نخواهد زد

[...]

فضولی

شب هجران خیالت شمع محنت خانهٔ من شد

دلم را صد چراغ از پرتو آن شمع روشن شد

نزاعی در میان جان و تن انداخت پیکانت

که تن آزرده از جان گشت و جان رنجیده از تن شد

بلای وامق و فرهاد و مجنون جمع شد در من

[...]

فیاض لاهیجی

به مهر آموختیم آن طفل را بی‌مهریش فن شد

طلسم دوستی تعویذ او کردیم دشمن شد

ندانم جلوه‌اش را چیست خاصیّت ولی دانم

که هر جا سایهء سروِ قدَش افتاد ، گلشن شد

به عهد شعلة حسنش چنان پروانگی عام است

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه