گنجور

 
فضولی

خوب می دانم وفا از خود جفا از یار خود

زآنکه او در کار خود خوبست و من در کار خود

بگذر از آزارم ای بدخواه بر خود رحم کن

ور نه می سوزم ترا با آه آتشبار خود

برق آه آتشینم می گدازد سنگ را

می دهد بدخواه در آزار من آزار خود

من کیم تا افکند آن سرو بر من سایه

کاش بگذارد مرا در سایه دیوار خود

می کند هر لحظه روزم را سیاه از دود آه

می کشم صد آه هر دم از دل افکار خود

ای که از دست دلم هر دم شکایت می کنی

گر نمی خواهی بر افشان طره طرار خود

کرده ام اکرار جان دادن فضولی در رهش

گر کشندم بر نخواهم گشت از اقرار خود