گنجور

 
حسین خوارزمی

بخت چون بنمود راهم جانب دلدار خود

آمدم تا سر نهم بر خاک پای یار خود

عمر من در کار علم و عقل ضایع گشته بود

آمدم تا عذر خواهم ساعتی از کار خود

سجه و خرقه مرا بی عشق او زنار بود

ساعتی ای عشق راهم ده سوی گلزار خود

چون نمی زیبد در این گلزار خار همتم

آتشی از سینه افروزم بسوزم خار خود

اشک من ای عشق لعل و روی من زر ساختی

تا تو بینی دمبدم بر روی من آثار خود

از جمال حسن جان افزای خود چون آگهی

کی بهر دیده نمائی جان من دیدار خود

تا تو بینی حسن خویش و عشقبازی ها کنی

از دو عالم کرده ای آئینه رخسار خود

گر سخن مستانه می‌گوید حسین از وی مرنج

چون تو مستش می‌کنی از نرگس خمار خود

 
 
 
مولانا

آمدم تا رو نهم بر خاک پای یار خود

آمدم تا عذر خواهم ساعتی از کار خود

آمدم کز سر بگیرم خدمت گلزار او

آمدم کآتش بیارم درزنم در خار خود

آمدم تا صاف گردم از غبار هر چه رفت

[...]

فضولی

خوب می دانم وفا از خود جفا از یار خود

زآنکه او در کار خود خوبست و من در کار خود

بگذر از آزارم ای بدخواه بر خود رحم کن

ور نه می سوزم ترا با آه آتشبار خود

برق آه آتشینم می گدازد سنگ را

[...]

سلیم تهرانی

کرده ام در گوشه ی ایران قناعت کار خود

بس بود هندوستانم سایه ی دیوار خود

همچو بال مرغ بسمل مضطرب گردد، اگر

افکند موم دلم مطرب به موسیقار خود

شوق مستی در درون خم مرا جا داده است

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه