گنجور

 
فضولی

شد از شکوفه چمن را لطافتی حاصل

نماند نامیه را از خزان گره در دل

به روزگار خزان چشم زخم دهر رسید

طلسم سلطنت زمهریر شد باطل

نهفت از نظر دهر چهره اندوه

صحیفه گل تر در میانه شد حائل

فشاند سیم شکوفه باب جوی درخت

درخت گشت غنی آب جوی شد سائل

نهاد روی به مصر حدیقه یوسف گل

کشیده ابر سوی گوشه چمن محمل

اگر چه هست کدورت ز رنگ آینه را

کدورت دل عالم ز سبزه شد زایل

کمال سحر هوا بین که از تصرف او

بدیده رنگ زمرد نموده مهره گل

کشید سرو قدانرا هوای گل سویی

که هر چه هست به هم جنس خود بود مایل

گرفت صحن چمن رونق از لطافت گل

چنانکه ملک بتدبیر سرور کامل

گل ریاض عدالت بهار گلشن ملک

کفیل نظم ممالک بجوهری قابل

محیط دایره معدلت محمد بیک

که لطف بیحد او هست بحربی ساحل

ز جذب غالب او جسته روزگار مدد

به عزم صایب او گشته حل هر مشکل

سموم نایبه را ارتباط او مانع

سکون حادثه را التفات او کافل

حذاقتش همه کل و جزو را حاوی

حمایتش همه خاص و عام را شامل

زهی وجود تو چون آفتاب عالم تاب

رسانده پرتو رأفت بعالی و سافل

رسوم عرف تو احکام شرع را محیی

هجوم رشک تو اعدای ملک را قاتل

بلطف تو متضمن اعانت عالم

بقهر تو متحتم اهانت جاهل

مدام دشمن جانت ز فیض راحت دور

همیشه سالک راهت بکام دل واصل

کسی که از ره طوع و رضای تو خارج

احاطه غضب کرد کار را داخل

کسی که گشته ز نزدیک و دور بنده تو

گرفته کام ز مأمول عاجل و اجل

ز فیض عدل تو البته می برد بهره

به بهترین عمل هر که می شود عامل

غنیمت است وجود تو در ریاست ملک

نشان لطف الهیست حاکم عادل

شها فضولی بیچاره خاک درگه تست

باو گهی نظری کن ازو مشو غافل

محب تست اگر حاضرست اگر غایب

غلام تست اگر مدبرست و گر مقبل

امید هست که تا هست دور گردون را

بکر مرکز ثابت مدار مستعجل

سعادت ابدی خاک آستان ترا

کند چو سایر خدام درگهت منزل