گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
فضولی

منم ندیده ز ابنای روزگار وفا

ولی کشیده ز هر یک هزار گونه جفا

منم چشیده بسی زهر غم ز بیدردان

بدرد مرده و لب ناگشوده بهر دوا

منم کشیده قدم از بساط آزادی

اسیر دام غم و مبتلای بند و بلا

نبود روز غمم همدمی بجز ناله

ز ضعف قالبم آن نیز گشت ناپیدا

نبود هم نفسم غیر ناله چون نی

قدم شکست وز آن هم مرا فکند جدا

نه مونسی نه انیسی نه مشفقی نه کسی

که پیش او نفسی درد دل رسد ما را

نکرده جز بدن خاکی مرا آماج

هزار تیر بلا گر فکنده دست قضا

چنان نبسته فلک راه بر مطالب من

که یک مراد بر آید بصد هزار دعا

طبیب من شده ادبار در علاج ولی

درون حقه اقبال مانده شهد شفا

میان اشک مرا ضعف کرده قصد هلاک

بلا و غم شده مانع که باش همدم ما

شدست تابع اکثر اقل اعدایم

و گر من ز کجا و دم از امید بقا

شکوفهای امیدم نداده میوه کام

ز داغهای دلم حاجتی نگشته روا

دل فسرده من سوخته در آتش فقر

مراد دل زده بر من هزار استغنا

ز گریه سیم سرشکم تمام شد چکنم

دگر چه صرف کنم بر بتان ماه لقا

زهر بلا بترست این که پیش سیمبران

بلای نیستی از انفعال کشت مرا

نه اختیار اقامت نه اقتدا سفر

نه احتمال تجرد نه اعتبار غنا

شبی درین غم و اندوه ناله می کردم

که ناگه از طرفی هاتفی رساند ندا

که ای ستم زده در بی کسی مشو نومید

بشکر کوش که آمد مربی فقرا

رسید آنکه ترا بر گرفته بود ز خاک

رسید آنکه ازو دیده هزار عطا

گل حدیقه دولت بهار گلشن بخت

نهال باغ ادب غنچه ریاض حیا

بلند مرتبه الوند بیک روشن دل

که در طریق ادب مرشدست راه نما

بنای دولت او را مخلدست اساس

علو رفعت او را مشیدست بنا

گهی شده بوجود عزیز یوسف مصر

گهی دلیل ره قرب یثرب و بطحا

خلاف غیر شکوه سعادتش را هست

علاوه شرف از امهات و از آبا

نه عارضیست درو ارتکاب راه صواب

مقررست که هرگز نکرده اصل خطا

ایا بلند نظر آفتاب اوج هنر

که مژده شرف قرب تست ذوق فزا

هزار شکر که بار دگر ز نور رخت

گرفت دیده ارباب اشتیاق ضیا

هزار شکر که بار دگر ز نخل قدت

فتاد سایه بر افتادگان فقر و فنا

بحق آنکه مرا کرده است منشا صدق

بحق آنکه ترا کرده است محض صفا

بحق آنکه مرا کرده است زار و فقیر

بحق آنکه ترا کرده است عز و علا

کزان زمان که ز چشم نهفته چو پری

ندیده ام ز کسی روی مردمی ابدا

ز رفتن تو مرا رفته بود عقل ز سر

کنون که آمده باز آمدست بجا

انیس و مونس من در مقام تنهایی

همیشه ذکر تو بودست در صباح و مسا

تو بوده همه دم در دلم که در همه وقت

تراست راه تقرب بخانهای خدا

شها فضولی بیدل جدا ز خاک درت

به تنگ آمده بود از تمامی دنیا

تو آمدی ز دلش رفت غصه عالم

کشیده شاهد غم چهره در نقاب خفا

چگونه سر نکشد بر فلک که از پیشش

فتاد بار الم راست گشت قد دو تا

خزان گلشن بخشش گرفت رنگ بهار

بعندلیب ز گل مژده ای رساند صبا

امید هست که تا هست بر سر عالم

مدار دایره دور آسمان برپا

سرای جاه تو معمور گردد و گردد

فلک بکام تو در کارهای هر دو سرا