گنجور

 
فضولی

سجده خاک نجف مرغوب اهل عالم است

چون نباشد سجده گه جایی که خاکش آدم است

قدر خواهی سیر صحرای نجف کن کز شرف

بام رفعت را صفوف نقش ریکش سلم است

فیض جویی روی نه بر ریک دریای نجف

کز صفا هر ذره اش سر چشمه صد زمزم است

هست زینت بخش صحرای نجف خطهای ریک

یا طراز مهد حیدر گشته نقش ارقم است

حیدرست آسوده در دشت صفا بخش نجف

یا مسیحا خفته بر دامان پاک مریم است

ساکن خاک نجف را هست عار از سلطنت

خاک پای ساقی کوثر به از ملک جم است

نی همین سر تن آدم شدست آن خاک پاک

نوح را هم توتیای دیده های پر نم است

نیست در عالم مقامی خوشتر از خاک نجف

آری آری آن مقام مقتدای عالم است

شیر یزدان حیدر که با توفیق فضل

در حریم قدر معراج رسالت محرم است

آن امام مشرق و مغرب که در احکام دین

حکم او بر هر چه لاحق شد قضای مبرم است

آن کرم پیشه که دارد احتمال عفو او

جرم قصد قتل او مجرم که ابن ملجم است

با وجود جود آن رسام قانون کرم

دعوی جود و سخا کفرست گر از حاتم است

کی بود جولان گرد دلدل او رخش را

کمتر از زالیست در میدان او گر رستم است

نور او کز بطن غیب افتاده در مهد ظهور

با شعاع لمعه نور نبوت توأم است

نور وحدت منقسم گشته است در صورت ولی

صورت الفت دلیل اتحاد مقسم است

مرتضی را کس ندانسته است غیر از مصطفی

هست نفس او بمعنی گر بصورت بن عم است

فیض بر دامان آنکس می زند دست قبول

کش بدامان علی دست ارادت محکم است

دامن پاک علی موجیست از دریای فیض

فیض دریای علی مانند یای مدغم است

هیچ کس را نیست درک رفعت درگاه او

رفعت درگاه او بالاتر از نه طارم است

عرش اعظم زیر دست همت والای اوست

آفتاب رفعت او عین عرش اعظم است

سنگ باد آن سنگدل کانرا کند نسبت بلعل

گر انگشت رسالت را نگین خاتم است

از رموز مبهم است ادراک سر او بلی

چون نباشد . . .م است

با وجود آنکه دارد دوست در ذکرش جذر

با وجود آنکه دشمن در ثنایش ابکم است

در میان دوستان و دشمنان اوصاف او

خارج از حصر و برون از حیطه کیف و کم است

ذکر او را نقش کن پیوسته بر لوح زبان

ای که در عالم دلت از کثرت غم در هم است

یا دلی کز ذکر او دارد صفا عمر . . .

ذکر او مرآت دل را صیقل ژنگ غم است

در جهان گر هست گمره دشمن او دور نیست

دشمن او را جهان محنت سرای مظلم است

چون نباشد خصم او در عالم تیره حزین

خصم او را عالم تیره لباس ماتم است

منت ایزد را که بر رغم عدو با مهر او

خاطر من شاد در عالم دل من خرم است

چیده ام من هم ز نخل مهر او بویی همین

این رطب روزی سلمان و نصیب . . .م است

نیست کم از هیچ کس اخلاص من در راه او

بلکه می گویم که او را مخلصی چون من کم است

یا امیرالمؤمنین شد مدت پنجاه سال

کز جناب حق بمدح تو فضولی ملهم است

لیک نی مانند مداحان دیگر هست دور

متصل خاک درت او را مطاف و ملثم است

قامتش بشکست پیری لیک دارد شکرها

زانکه فرق او درین درگاه خاک مقدم است

دایم از خوان تو ادرار مقرر می برد

روز و شب با چاکران آستانت همدم است

پیر شد در خاک درگاه تو و بهر همین

قامت او زیر بار منت دوران خم است

گر بود انصاف در هر جا که باشد هر که هست

پیش او در دعوی اثبات نسبت ملزم است

تا بود دل را تمیز اعتبار نیک و بد

تا زبان را قدرت گفتار در مدح و ذم است

باد ورد هر زمان ذکر امیرالمؤمنین

زان که ذکر او جراحت‌های دل را مرهم است