گنجور

 
فروغی بسطامی

ترک چشمش که مست و مخمور است

خون ما گر بریخت معذور است

کوی معشوق عرصهٔ محشر

بانگ عشاق نغمهٔ صور است

خسرو عشق چون به قهر آید

صبر مغلوب و عقل مقهور است

همه از زورمند در حذرند

من ز سرپنجه‌ای که بی‌زور است

با وجود بلای عشق خوشم

که ز بالای او بلا دور است

برنیاید به صد هزاران جان

از دهان تو آن چه منظور است

گر به شیرین لب تو جان ندهم

چه کنم با سری که پر شور است

من و بختی که مایهٔ ظلمت

تو و رویی که چشمهٔ نور است

می فروش از لب تو وام گرفت

نشئه‌ای کان در آب انگور است

داستان فروغی و رخ دوست

نقل موسی و آتش طور است