گنجور

 
ابوالفرج رونی

روزگار عصیر انگور است

خم ازو مست و چنک مخمور است

خیز تا سوی باغ بشتابیم

کز می و میوه اندر او سور است

سیب سیمین سلب چو گوی بلور

یا چو نوخواسته بر حور است

خوش ترش زرد چهره آبی را

طبع مرطوب و رنگ محرور است

شاخ امرود گوئی وامرود

دسته و کردنای طنبور است

نارسیده ترنج بار ورش

چون فقع کوزه و چو سنگور است

نار ازو ناردانه گشته جدا

چون عزب خانهای زنبور است

تاج نرگس به فرق نرگس بر

جام زرین خواجه منصور است

صاحب عالم آنکه عالم فضل

تا ز املاک اوست معمور است

نیست از عقل و علم او بیرون

هر چه بر سطر لوح مسطور است

کار دنیا و شغل عقبی پاک

بر هوا و رضاش مقصور است

چرخ با اوج قدر او باطل

بحر با موج کف او زور است

نظم و لفظش چو گوهر منظوم

نثر خطش چو در منثور است

نقشبند طراز مهرش را

صد هزار آفتاب مزدور است

گردباد سراب کینش را

تا فلک باژگونه در دور است

آن سهیل است برق هیبت او

که تجلیش سکنه طور است

وان شهاب است رای ثاقب او

که از او دیو فتنه مقهور است

مرکب فرخ همایونش

آهنین برج و آتشین سور است

بود چون آفتاب تیز ولیک

تیز چون آفتاب با حور است

سایه در نور اگر ندیدستی

جرم او بین که سایه در نور است

در تک ایدون بود که بادبزان

که تو گوئی قضای مقدور است

شکل او بی شکال بر چیزی

نیک مشکل شود که مجبور است

قالب نصرت است و نیست بدیع

که بر او ذات خواجه منصور است

ایزد از عرض خواجه دور کناد

هر غرض کز مراد او دور است

دل او گنج راز خسرو باد

تا زمین رازدار و گنجور است

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
ابوالفرج رونی

همین شعر » بیت ۱

روزگار عصیر انگور است

خم ازو مست و چنک مخمور است

مسعود سعد سلمان

این بر آن وزن و قافیت گفتم

روزگار عصیر انگور است

ابوالفرج رونی

همین شعر » بیت ۱

روزگار عصیر انگور است

خم ازو مست و چنک مخمور است

انوری

هم از آن سان که بوالفرج گوید

روزگار عصیر انگورست

مسعود سعد سلمان

قوت روح خون انگور است

تن پر از فتنه گشت و معذور است

آن نبید اندر آن قدح که به وصف

جان در جسم و نار در نور است

همچو زنبور شد زبان گز و باز

[...]

حمیدالدین بلخی

سخت بسته چو راه گوش کر است

ناگشاده چو دیده کور است

نا بسوده چو گوهر صدف است

نا گرفته چو قلعه غور است

گوئی از بی فضائی و تنگی

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از حمیدالدین بلخی
عراقی

دل، چو در دام عشق منظور است

دیده را جرم نیست، معذور است

ناظرم در رخت به دیدهٔ دل

گرچه از چشم ظاهرم دور است

از شراب الست روز وصال

[...]

مشاهدهٔ ۵ مورد هم آهنگ دیگر از عراقی
سلطان ولد
سلطان ولد » ولدنامه » بخش ۵ - در بیان آنکه حق تعالی خلق را از ظلمت آفرید و مراد از ظلمت آب و گل است که حیوانیست و بخواب وخور میزید نور خود را بر آن ظلمت نثار کرد که ان اللّه تعالی خلق الخلق فی ظلمة ثم رش علیهم من نوره و در تقریر آنکه حق تعالی چون آدمی را آفرید قابلیت آنش دادکه او را بشناسد پس از هر صفت بی پایان خود اندک اندک در او تعبیه کرد تا از این اندک آن بسیار و بینهایت را تواند فهم کردن چنانکه از مشتی گندم انباری را و از کوزۀ آب جوئی را اندکی بینائی داد شود که همه بینائی چه چیز است و همچنین شنوائی و دانائی و قدرت الی ما نهایه همچون عطاری که از انبارهای بسیار اندک در طبله‌ها کند و بدکان آورد همچون حنا و عود و شکر و غیر آن تا آن طبله‌ها انموذج انبارها باشد از این روی میفرماید که و مااوتیتم من العلم الا قلیلا مقصودش علم تنها نیست یعنی آنچنانکه از علم اندکی دادم از هر صفتی نیز اندک دادم تا ازاین اندک آن بی نهایت معلوم شود پس طبله‌های عطار صورت انبارهاش باشد که خلق آدم علی صورته

چون ولی را خلاصه آن نور است

کی از آن نور جان او دور است

مشاهدهٔ ۱۶ مورد هم آهنگ دیگر از سلطان ولد
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه