گنجور

 
فروغی بسطامی

به هر غمی که رسد از تو خاطرم شاد است

که بندهٔ تو ز بند کدورت آزاد است

چگونه پیش تو ناید پری به شاگردی

که مو به موی تو در علم غمزه استاد است

ز سیل حادثه غم نیست میگساران را

که آستانه میخانه سخت بنیاد است

غم زمانه مرا سخت در میانه گرفت

بیا فدای تو ساقی که وقت امداد است

دلی که هیچ فسونگر نکرد تسخیرش

کنون مسخر افسون آن پری‌زاد است

هوای سرو بلندی فتاده بر سر من

که سایه‌اش به سر هیچکس نیفتاده است

مذاق عیش مرا تلخ کرد شیرینی

که تلخ‌کام لبش صدهزار فرهاد است

فغان که داد ز دست ستمگری است مرا

که هرگزش نتوان گفت این چه بیداد است

شهی به خون اسیران عشق فرمان داد

که تیغ بر کف ترکان کج کله داد است

فروغی از ستم مهوشان به درگه عشق

چرا خموش نشینی که جای فریاد است

جهان گشای عدوبند شاه ناصردین

که تیغ اوهمه درهای بسته بگشاد است

سر ملوک عجم تاجدار کشود جم

که ذات او سبب دستگاه ایجاد است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode