گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

جهان و کار جهان سر بسر همه بادست

خنک کسی که ز بند زمانه آزادست

ثبات نیست جهان را به ناخوشی و خوشی

که او به عهد وفا سخت سست بنیادست

گلی به دست که دادست روزگار بگو؟

که بعد از آن به جفا خارهاش ننهادست

که خورد باده راحت دودم که آخر کار؟

به جای باده نه در دستش از جهان بادست

دو دوست جمع کجا دیده ای دو روز بهم

که در میان پس از آن فرقتی نیفتادست

ز عیش بر دل خود هیچ شب دری که گشاد؟

که بعد از آن غم ازو خون دیده نگشادست

یکی منم که مرا از حوادث فلکی

به پیش چشم همه عالم انده آبادست

گهی به قهر ز یاران مرا جدا کردست

گهی به غصه مرا گوشمالها دادست

هر آنگهی که من آسوده خواستم بودن

عنا و رنج به من بیشتر فرستادست

بر آستان جهان هیچ کس نشان ندهد

که هیچ کس به جهان هست کز جهان شادست

کسی که می کند از جور آسمان فریاد

اگر چه من نکنم جایگاه فریادست

اگر چه خاتمت کار عمر خلق فناست

که آدمی همه از بهر نیستی زادست

ولی فراق عزیزان که آن به کس مرساد

هزار بار گران تر ز کوه پولادست

به صلح و جنگ جهان هیچ اعتماد مکن؟

که صلح او همه هزل است و جنگ او بادست