گنجور

 
فروغی بسطامی

شدم به میکده ساقی مرا نداد شرابی

فغان که چشمه رحمت نزد بر آتشم آبی

دل گرفتهٔ من وا نشد ز هیچ بهاری

دهان غنچهٔ من تر نشد ز هیچ سحابی

نشستم از سر زلفش ولی به روز سیاهی

گذشتم از بر چشمش ولی به حال خرابی

اگر نه با لب و چشمش فتاد کار تو ای دل

پس از برای چه آخر همیشه بی خور و خوابی

اگر چه جان به لب آمد ولیکن از لب جانان

نموده‌ایم سوالی، شنیده‌ایم جوابی

چنان به روز جزا خسته بودم از شب هجران

که التفات نکردم به هیچ گونه عذابی

ز بس که صید حقیرم، ندوختند به تیرم

نبرد نام مرا هیچ کس به هیچ حسابی

تمام شهر ندارد گناهکارتر از ما

که غیرت خدمت رندان نکرده‌ایم ثوابی

نظر به جانب شاهان نمی‌کنی ز تکبر

مگر که بنده شاهنشه سپهر جنابی

ستوده ناصردین شه خدایگان سخن دان

که هر کسی به مدیحش رقم نمود کتابی

فروغی از غم دوری ضرورت است صبوری

ولی دریغ که در دل نمانده طاقت و تابی

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
مولانا

به خاک پای تو ای مه هر آن شبی که بتابی

به جای عمر عزیزی چو عمر ما نشتابی

چو شب روان هوس را تو چشمی و تو چراغی

مسافران فلک را تو آتشی و تو آبی

در این منازل گردون در این طواف همایون

[...]

کمال خجندی

ز من که مهر تو دارم به سینه روی چه تابی

الا تعرض عینی و انت تعلم مآبی

بیا معاینه بنگر که چونم از غم عشقت

ذات بک جسمی بشیب یوم شیابی

تن ضعیف نزارم اگر چنان که ببینی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه