گنجور

 
فروغی بسطامی

اگر گاهی بدان مه پاره یک نظاره می‌کردم

گریبان فلک را تا به دامان پاره می‌کردم

گر آن خورشید خرگاهی ندیم بزم من می‌شد

بزرگی زین شرف بر ثابت و سیاره می‌کردم

ندانستم که دور چرخش از من دور می‌سازد

و گر نه چارهٔ چشم بد استاره می‌کردم

اگر کس می‌شنید از من فسون و مکر گردون را

بسی افسانه زین افسونگر مکاره می‌کردم

اگر می‌شد نصیب من سر کوی حبیب من

به صد خواری رقیب سفله را آواره می‌کردم

نمی‌دیدم طبیبی غیر آن عیسی نفس، ورنه

علاج درد بی درمان خود صد باره، می‌کردم

شبی بر گردن او مار غیرت حلقه‌ها می‌زد

که زلفش را شبیه عقرب جراره می‌کردم

فرو می‌ریخت خون دیده بر رخسار من وقتی

که در خاطر خیال آن پری رخساره می‌کردم

کنار مزرع سبز فلک یکباره تر می‌شد

اگر در گریه شب ها دیده را فواره می‌کردم

اسیر کودکی کردند چون من پهلوانی را

که رستم را گمان کودک گهواره می‌کردم

کنون در کار خود بی چاره گردیدم، خوشا روزی

که من هم درد هر بیچاره‌ای را چاره می‌کردم

بپرس از من کرامت های پیر می‌پرستان را

که در میخانه عمری کار هر میخواره می‌کردم

فروغی من ثنای شاه را تنها نمی‌گفتم

دعا هم بر دوام دولتش همواره می‌کردم

خدیو معدلت‌جو ناصرالدین شاه خوش طینت

که تقسیم سر خصمش به سنگ خاره می‌کردم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode