گنجور

 
سیدای نسفی

خوش آن مستی که درد و داغ خود را چاره می کردم

تو را می دیدم از دور و گریبان پاره می کردم

به داغ تازه می دادم تسلی داغ دیرین را

به جای برگ گل در جیب آتش پاره می کردم

به لوح سینه شبها صورتت را نقش می بستم

سری در جیب می بردم تو را نظاره می کردم

نمی گردد دل سخت تو با من نرم حیرانم

چو آتش بس که جای خود به سنگ خاره می کردم

به صحرا گر نبودی خاک مجنون سد راه من

غباری می شدم خود را ز شهر آواره می کردم

اگر می بود در عالم دوای درد عاشق را

دل خود را چو بلبل پیش گل صدپاره می کردم

به کویت هر سحر چون اشک خود طفلی که می دیدم

ز روی مرحمت آغوش خود گهواره می کردم

چه خوش بودی که همچون سیدا من هم سر خود را

به پایت می زدم درد دل بیچاره می کردم