گنجور

 
فروغی بسطامی

به حلقهٔ سر زلف تو پای‌بند شدم

میان حلقهٔ عشاق سربلند شدم

کمند زلف تو سر حلقهٔ نجات من است

که رستم از همه تا صید این کمند شدم

چه حالتی است به چشمان مردم افکن تو

که تا نظر به من افکنده دردمند شدم

ببین که در طلب حال آتشین رخ تو

چگونه بر سر هر آتشی سپند شدم

اگر چه شهرهٔ شهر است بی‌نیازی من

ولی به ناز تو آخر نیازمند شدم

به لب رسید همان لحظه جان شیرینم

که دور آن از آن لب شیرین نوشخند شدم

شکر به جای سخن سرزد از نی قلمم

چنان ز قند لبش دم زدم که قند شدم

ز بس به مردم دیوانه پند می‌دادم

کنون به بند جنون مستحق پند شدم

ز خرج عید فروغی مرا گزندی نیست

کز التفات ملک فارغ از گزند شدم

ستوده ناصردین شاه کز مدایح او

پسند نکته‌شناسان خودپسند شدم

فتاده سفرهٔ انعامش آن چنان به زمین

که من هم از سر این سفره بهره‌مند شدم