گنجور

 
فروغی بسطامی

چندین هزار صید فتد از قفای تو

هر گه که التفات کنی بر قفای خویش

امکان شکوه هست ز جور و جفای تو

شرم آیدم ز دعوی مهر و وفای خویش

دانی ز ناله بهر چه خاموش گشته‌ام

رشک آیدم به عالم عشق از صدای خویش

از شنعتی که محرم و بیگانه می‌زند

مگذر ز آشنایی دیر آشنای خویش

یا لاف عاشقی بر معشوق خود مزن

یا با رضای او بگذر از رضای خویش

در شاه راه عشق مرو با هوای نفس

گر مرد این رهی بنه از سر هوای خویش

دردا که درد عشق مجال این قدر نداد

عشاق را که چاره کنند از برای خویش

ما را اگر فلک بگذارد به اختیار

بیرون ز کوی او نگذاریم پای خویش

فارغ نشد فروغی از آن شمع خانه‌سوز

تا آتشی ز ناله نزد در سرای خویش

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
ادیب صابر

بی دوست مانده ام چو تو را دوست خوانده ام

کز دوست دوستانه ندیدم جزای خویش

گر عاشقی خطاست به نزدیک عاقلان

آن عاشقم که خوش بودم با بلای خویش

ماهی و دل هوای تو را کرده است خوش

[...]

خاقانی

خاقانیا به سائل اگر یک درم دهی

خواهی جزای آن دو بهشت از خدای خویش

پس نام آن کرم کنی ای خواجه برمنه

نام کرم به دادهٔ روی و ریای خویش

بر دادهٔ تو نام کرم کی بود سزا

[...]

کمال‌الدین اسماعیل

هر کو کند تصّور رنج و بلای خویش

باشد بجای خود که نباشد بجای خویش

هر کام دل که چرخ کسی را دهد بطبع

عاقل نخواندش بجز از خونبهای خویش

دانا درین مقام گرش دسترس بود

[...]

سعدی

ای روبهک چرا ننشینی به جای خویش

با شیر پنجه کردی و دیدی سزای خویش

دشمن به دشمن آن نپسندد که بی خرد

با نفس خود کند به مراد و هوای خویش

از دست دیگران چه شکایت کند کسی

[...]

امیرخسرو دهلوی

هر کس نشسته شاد به کام و هوای خویش

بی چاره من اسیر دل مبتلای خویش

هم جان درون این دل و هم دوست، وه که من

خونابها خورم ز دل بی وفای خویش

فرداست ار به بنده جدایی، دلا، بیا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه