گنجور

 
فروغی بسطامی

در پا مریز حلقهٔ زلف بلند خویش

ترسم خدا نکرده شوی پای‌بند خویش

منت خدای را که به تسخیر ملک دل

حاجت بدان نشد که بتازی سمند خویش

حیف است بر لب تو رساند لبی رقیب

کالوده مگس نتوان کرد قند خویش

یا از شکنج طره کمندی به ره منه

یا رحمتی به آهوی سر در کمند خویش

با ناله در غم تو ز بس خو گرفته‌ام

آسوده‌ام به نالهٔ ناسودمند خویش

مشکل شده‌ست کار من از عشق روی تو

لیکن چه چاره با دل مشکل‌پسند خویش

خون می‌چکد ز غنچه به کارش اگر کنی

شیرین تبسمی ز لب نوش‌خند خویش

شوق سپند خال تو کرد آن چه با دلم

مجمر نکرده ز آتش خود با سپند خویش

ای شه سوار حسن فروغی اسیر تست

غافل مشو ز خاک گرفتار بند خویش

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
امیر شاهی

هرکس گرفته دامن سرو بلند خویش

ماییم و گوشه‌ای و دل دردمند خویش

زاهد به کوی عافیتم می‌نمود راه

روی تو دید، گشت پشیمان ز پند خویش

تا نیشکر شکسته نشد کام از او نیافت

[...]

شاهدی

با نی شکر بگو که ننازد به قند خویش

گر بایدش لب تو بر آید ز بند خویش

ما را به درد ما بگذار ای طبیب درد

خوش خاطریم ما ز دل دردمند خویش

زاهد تو راست سایه طوبی و باغ خلد

[...]

نشاط اصفهانی

مردود خلق گشتم و گشتم پسند خویش

رستم ز بند غیر و فتادم به بند خویش

تا چند درد زهر بکامم زجام غیر

زین پس من و مذاق خوش از صاف قند خویش

ما را بتلخکامی خود ذوق دیگر است

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه