گنجور

 
فروغی بسطامی

جان به لب آمد و بوسید لب جانان را

طلب بوسهٔ جانان به لب آرد جان را

سر سودا زده بسپار به خاک در دوست

که از این خاک توان یافت سر و سامان را

صد هزاران دل گم گشته توان پیدا کرد

گر شبی شانه کند موی عبیر افشان را

زده ره عقل مرا، حور بهشتی رویی

که به یک عشوه زند راه دو صد شیطان را

سست عهدی که بدو عهد مودت بستم

ترسم آخر که به سختی شکند پیمان را

ابر دریای غمش سیل بلا می‌بارد

یا رب از کشتی ما دور کن این توفان را

حیف و صد حیف که دریای دم شمشیرش

این قدر نیست که سیراب کند عطشان را

با دم ناوک دل دوز تو آسوده دلم

خوش‌تر آن است که از دل نکشم پیکان را

عین مقصود ز چشم تو کسی خواهد یافت

که زنی تیرش و بر هم نزند مژگان را

گر سیه چشم تو یک شهر کشد در مستی

لعل جان‌بخش تو از بوسه دهد تاوان را

دوش آن ترک سپاهی به فروغی می‌گفت

که مسخر نتوان ساخت دل سلطان را

آفتاب فلک فتح ملک ناصر دین

که به هم‌دستی شمشیر گرفت ایران را

 
 
 
سعدی

چه کند بنده که گردن ننهد فرمان را

چه کند گوی که عاجز نشود چوگان را

سروبالایِ کمان‌ابرو اگر تیر زند

عاشق آنست که بر دیده نهد پیکان را

دست من گیر که بیچارگی از حد بگذشت

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از سعدی
حکیم نزاری

می بیارید و به می تازه کنید ایمان را

غم جنّات و جهنم نبود رندان را

ترک خود گیر که با خود به مکانی نرسی

که در آن کوی مجالی نبود رضوان را

عاقلان را به مقامات مجانین ره نیست

[...]

سیف فرغانی

در دل عاشق اگر قدر بود جانان را

نظر آنست که در چشم نیارد جان را

تو اگر عاشقی ای دل نظر از جان برگیر

خود به جان تو نباشد طمعی جانان را

دعوی عشق نشاید که کند آن بدعهد

[...]

حافظ

رونق عهد شباب است دگر بُستان را

می‌رسد مژدهٔ گل بلبل خوش‌الحان را

ای صبا گر به جوانان چمن باز رَسی

خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را

گر چنین جلوه کند مغبچهٔ باده‌فروش

[...]

قاسم انوار

وقت آن شد که می ناب دهی مستان را

خاصه من بیدل شوریده سرگردان را

قدحی چند روان کن، که جگرها تشنه است

تا ز خود دور کنم این سر و این سامان را

شیشه خالی و حریفان همه مخمورانند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه