گنجور

 
فروغی بسطامی

عهد همه بشکستم در بستن پیمانت

دامن مکش از دستم، دست من و دامانت

حسرت خورم از خونی کش ریخته شمشیرت

غیرت برم از چاکی کش دوخته پیکانت

بس جبهه که بر خاک است از طلعت فیروزت

بس جامه که صد چاک است از چاک گریبانت

بس خانه که ویران است از لشگر بیدادت

بس دیده که گریان است از غنچهٔ خندانت

هم‌خون خریداران پیرایهٔ بازارت

هم جای طلب کاران پیرامن دکانت

از کشتن مظلومان عاجز شده بازویت

وز کثرت مشتاقان تنگ آمده میدانت

امید نظربازان از چشم سیه مستت

تشویق سحرخیزان از جنبش مژگانت

دیباچهٔ زیبایی رخسار دل‌آرایت

مجموعهٔ دلبندی گیسوی پریشانت

خون همه در مستی خوردی به زبر دستی

دست همه بربستی گرد سر دستانت

آن روز قیامت را بر پای کند ایزد

کایی پی دل جویی بر خاک شهیدانت

الهام توان گفتن اشعار فروغی را

تا چشم وی افتاده‌ست بر لعل سخن دانت