گنجور

 
فروغی بسطامی

ای آب زندگانی یک نکته از دهانت

تا چند رحمتی نیست بر حال تشنگانت

دردا که بر لب آید جانم ز تشنه کامی

وآب حیات دارد لعل گهرفشانت

با من مکن مدارا اکنون که در محبت

شد رازم آشکارا از غفرهٔ نهانت

ای بوستان خوبی خارم ز بی‌نوایی

بگذار تا بچینم برگی ز بوستانت

هرگز کسی نیاید غیر از تو در خیالم

تا کیست در خیالت یا چیست در کمانت

بخت ار مدد نماید ای ترک سخت بازو

هم می‌خورم خدنگت، هم می‌کشم کمانت

مفتون تست خلقی الحق که می‌توان گفت

هم آفت زمینت هم فتنهٔ زمانت

تا کی حدیث واعظ از هول رستخیز است

برخیز تا ببیند بالای دل ستانت

چشم از دو کون پوشم گر اوفتد به دستم

یا طرف آستینت یا خاک آستانت

گر پرده بر گشایی از این طرب فروغی

اول نظر نماید جان را فدای جانت