گنجور

 
فروغی بسطامی

هر جا سخنی از آن دهان رفت

کیفیت باده از میان رفت

خوش آن که به دور چشم ساقی

سر مست و خراب از این جهان رفت

بی مغبچگان نمی‌توان زیست

وز دیر مغان نمی‌توان رفت

با جلوهٔ آن مه جهان تاب

آرایش ماه آسمان رفت

بر دست نیامد آستینش

اما سر ما بر آستان رفت

تا ابرویش از کمین برآمد

بس دل که ز دست از آن کمان رفت

من مینو و حور خود نخواهم

تن را چه کنم کنون که جان رفت

از دست تو ای جوان زیبا

هم پیر ز دست و هم جوان رفت

من با تو به هر زمین نشستم

تا دیده به هم زدم زمان رفت

از کوی تو عاقبت فروغی

روزی دو برای امتحان رفت

 
 
 
عطار

هر دل که ز عشق بی نشان رفت

در پردهٔ نیستی نهان رفت

از هستی خویش پاک بگریز

کین راه به نیستی توان رفت

تا تو نکنی ز خود کرانه

[...]

امیر شاهی

ساقی، به غم تو عقل و جان رفت

می ده، که تکلف از میان رفت

شد تاب و توانم اندر این راه

من هم بروم، اگر توان رفت

تا شد رخ و زلفت از نظر دور

[...]

شاهدی

عشقت چو به قصد عقل و جان رفت

دل هم به غلط در آن میان رفت

دل برد گمان که آن دهان نیست

یک ذره بدید و در گمان رفت

جز حسن تو را چو هست آنی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه