گنجور

 
فروغی بسطامی

روز مردن سویم از رحمت نگاهی کرد و رفت

وقت رفتن به حسرت طرفه آهی کرد و رفت

دل حدیث شوق خود در بزم جانان گفت و مرد

دادخواهی عرض حالش را به شاهی کرد و رفت

تا نظر بر عارضش کردم، خط مشکین دمید

تا به حشرم صاحب روز سیاهی کرد و رفت

ترک چشم او ز مژگان بر سرم لشکر کشید

غارت ملک دلم باز از سپاهی کرد و رفت

یارب آسیبی مباد آن کرکس مستانه را

زان که تا محشر مدام است ار نگاهی کرد و رفت

هم سفالین ساغرم بشکست و هم مسکین دلم

شحنهٔ شهر امشب از سنگی گناهی کرد و رفت

ماهی از شوخی دلی پیش فروغی دید و برد

شاهی از رحمت نظر بر دادخواهی کرد و رفت