گنجور

 
فیض کاشانی

اگر آن شاه دین پرور نوازد خاطر ما را

به تشریف قدومش خوش برافشانیم جانها را

ز مهر ناتمام ما جناب اوست مستغنی

به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را

من از آن نور روز افزون که مهدی داشت دانستم

که مدتها شود غائب، نتابد رایگان ما را

حدیث از شوق آن شه گوی و سرّ غیبتش کم جو

که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را

به یک غارت که آوردند خیل لشکر شوقش

چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را

برون از بهر نظم دین که در پای تو افشاند

زمین درهای دریا را، فلک عقد ثریا را

ز قول اهل دعوی تلخکامم فیض کی باشد

که مهدی در حدیث آرد لب لعل شکر خوارا

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode