گنجور

 
فیض کاشانی

نهال آرزو در سینه منشان گر خردمندی

که داغ حسرت آرد بار باغ آرزومندی

به دستت نیست چون‌ فرمان چه‌جوئی کام دل ای جان

چو داغ بندگی داری چه کارت با خداوندی

ز خواهش‌های پیچا پیچ بند آرزو بگسل

دل آزاده را بهر چه در زنجیر می‌بندی

بود تا آرزو در دل نگردد کام جان حاصل

ز دل هر آرزو بگسل که با دلدار پیوندی

منه گامی پی گامی که کام آید به استقبال

طریق بندگی بسپر ببین لطف خداوندی

به عشق حق صلائی زن خرد را پشت پائی زن

به نام و ننگ این باطل‌پرستان را چه در بندی

یکی بر آسمان تازی بر اوج قدس پروازی

درین محنت‌سرا تا کی به آب و خاک خرسندی

ثباتی نیست دنیا را براتی نیست عقبا را

نه نقدت هست نه نسیه به امّید چه خرسندی

خداوندا دری بگشا جمال خویشتن بنما

رهم تا من ز قید خویش و رنج آرزومندی

خرد در حیرتم دارد هواها فتنه می‌بارد

مرا دیوانه کن یا رب نمی‌خواهم خردمندی

فلک غم بر سرم بارد زمین در دل الم کارد

درین مادر پدر یارب کجا شد مهر فرزندی

چو از یادت شوم غافل نه جان ماند مرا نه دل

دمی بی یاد تو بودن به فیض ای دوست نپسندی