گنجور

 
فیض کاشانی

برفت از برم آن نگار یگانه

دلم شد بدنبال حسنش روانه

سخن از فراقش چه گوید زبانم

تو گوئی کشد آتش دل زبانه

چو حرف گهر بارش از نامه خوانم

گهر میشود اشک من دانه دانه

برون رفت از سینه با کوه اندوه

بدنبال دل میدوم خانه خانه

دلم را غمش کرد سوراخ سوراخ

بتدریج بی منت و بی گمانه

غم دل نه بگذاشت جای فراغت

عبث مطربم میسراید ترانه

اگر نیستم قابل بزم وصلش

پسندم بود جای در آستانه

بگوشم رسیده است تا قصهٔ عشق

دگر قصها نیست الا فسانه

عبث دست و پا میزنی فیض بشکیب

چه گونه سر آید غم جاودانه

خلاصی میسر نگردد کسی را

که افتد درین قلزم بیکرانه

 
 
 
ناصرخسرو

ایا گشته غره به مکر زمانه

ز مکرش به دل گشتی آگاه یا نه

یگانهٔ زمانه شدی تو ولیکن

نشد هیچ کس را زمانه یگانه

زمانه بسی پند دادت، ولیکن

[...]

انوری

خرد دوش از من بپرسید و گفتا

که ای پیش نطق تو منطق فسانه

بگو چیست آن طرفه صیاد دلها

که از لفظ و معنیش دامست و دانه

دلم گفت خاموش تا من بگویم

[...]

حکیم نزاری

میان من و دوست چون شد یگانه

نماند به جز دوست کس در میانه

چو با دوست افتاد کار از دو جانب

دویی جمله معدوم شد در یگانه

چو بیرون از او نیست از خود چه لافی

[...]

جامی

مغنی به آواز چنگ و چغانه

چه خوش گفت وقت صبوح این ترانه

که ای خواجه برخیز کانفاس عمرت

بود مایه دولت جاودانه

درین بزمگه چند غافل نشینی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه