گنجور

 
فیض کاشانی

دم به دم از تو غمی می‌رسد و من شادم

بند بر بند من افزاید و من آزادم

عید قربان من آن دم که فدای تو شوم

عید نوروز که آیی به مبارک بادم

یاد آن روز که دل بردی و جان می‌رقصید

کاش صد جان دگر بر سر‌ آن میدادم

مرغ دل داشت هوای تو در اقلیم دگر

کرد پروازی و در دام بلا افتادم

گر نگیری تو مرا دست درآیم از پای

برسی گر تو به جائی نرسد فریادم

آهی ار سر دهم از پای در آرد آهم

گریه بنیاد کنم سیل کند بنیادم

زدن تیشه بر این کوه مرا پیشه شده است

بیستونیست فراق تو و من فرهادم

یاد من خواه بکن خواه مکن مختاری

لیکن ای دوست تو هرگز نروی از یادم

میشوم پیر و جوان میشودم در سر عشق

بهر عشق تو مگر مادر گیتی زادم

گاه ویرانم و از خویش بود ویرانیم

گاه آباد و ز معماری تو آبادم

داد از تو به تو آرم که نباشد جایز

فیض را این که به بیگانه رساند دادم

این جواب غزل حافظ خوش‌لهجه که گفت

زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم