گنجور

 
فیض کاشانی

در روی چه خورشید تو دیدن نگذارند

گرد سر شمع تو پریدن نگذارند

از بدر جبین تو هلالی ننمایند

گل گل شکفد زان رخ و چیدن نگذارند

صد بار نظر افکنم آن سوی و مکرر

از شرم و حیای تو رسیدن نگذارند

لعل تو مگر خمر بهشتست که کس را

زان باده درین نشاه چشیدن نگذارند

با آب حیات است که جز خضر خط تو

کس را بحوالیش چریدن نگذارند

تا تیغ زدی جان طلبی قاعدهٔ کیست

بسمل شدگانرا بطپیدن نگذارند

در دام تو افتاد دل فیض و مر او را

زین سلسله تا حشر رهیدن نگذارند