گنجور

 
فیاض لاهیجی

صدر جهان و عالم جان و سپهر فضل

ای آنکه آسمانت به جان چاکری کند

اطفال فضل را به جهان بهر تربیت

شد وقت آنکه طبع خوشت مادری کند

شاید اگر طبیعت معجزنمای تو

در ملک شرع دعوی پیغمبری کند

طومار نه فلک ز قضا این امید داشت

کانشای فکر بکر ترا دفتری کند

افشانی کتاب کمال ترا ز شوق

خورشید در پیالة گردون زری کند

در لجّة تلاطم امواج فکرتت

کوه متانت تو مگر لنگری کند

خطّی به استقامت طبع خوشت کجاست

تا آسمانِ فکر ترا محوری کند

چون خطبة جلال تو خوانند قدسیان

نه آسمان خطیب ترا منبری کند

با کج‌سلیقگی مه نو از پی شرف

در مدح‌سنجیت هوس شاعری کند

گر پرتوی ز عکس جمالت به وی فتد

مه فربهیّ و مهرِ فلک لاغری کند

هم چشم چرخ شد زَمی اکنون که ریگ دشت

از پرتو ضمیر خوشت اختری کند

پیرایة جمال عروس خیال تو

بر دست و پای شاهد دین زیوری کند

معراج فطرت تو بر اوج سمای قدس

بر پیش طاق چرخ نهم برتری کند

کان سنگ‌ریزه‌ای بود و بحر قطره‌ای

آنجا که همّت تو سخاگستری کند

بند زبان ناطقه گردد نفس ز شرم

جایی که فطرت تو سخن‌آوری کند

کلک تو در خرام چو انشا کنی کلام

خون جگر به کاسة کبک دری کند

بر شعلة طبیعتت ار بشکند نقاب

آتش هوای طینت خاکستری کند

خورشید آسمان به سهائی ملقّب است

در کشوری که طبع خوشت اختری کند

بهر شمیم مجلس انس تو از شرف

خورشید عنبریّ و فلک مجمری کند

شاها ز بیم آنکه ز لطف عمیم تو

این بنده برتری به مه و مشتری کند

دورم فکند از تو به صد حیله آسمان

این ظلم را مگر کرمت داوری کند

در دیده دور از تو و بر تن جدا ز تو

مژگان من سنانی و مو خنجری کند

نزدیک شد که محنت هجران دل مرا

از زندگی ملول و ز هستی بری کند

حرمان بلاست ورنه ز مردن چه غم مرا

مفت من اینکه تا عدمم رهبری کند

تا دیو هجر برد ز ره خاطر مرا

رفت آنکه دیده‌ام نگهی با پری کند

آیینة امید من از هجر تیره گشت

کو صیقل وصال که روشنگری کند؟

نادیده کام وصل به هجرم فکند چرخ

کز وی مباد پایة من برتری کند

بر من وبال کرد مسلمانی مرا

مشکل که در فرنگ کس این کافری کند

باری روا مدار علی‌رغم آسمان

کاین خسته خاک گردد و خاکستری کند

لطفی نما که شاید ازین ورطه وارهد

در خدمت تو شاد زید چاکری کند

تا آسمان خمیده کند از درت گذر

تا آفتاب شاهدی و دلبری کند

پیوسته باد شاهد بختت جوان و شاد

پشت عدوت همچو فلک چنبری کند