گنجور

 
فیاض لاهیجی

ای آنکه در کف تو ورق چون رخ نگار

بی‌خامه می‌زند رقم نقش خط بر آب

وی مظهر عجایب فطرت که طبع تو

قادرترست بر سخن از چشم پرحجاب

نخل بلند همّت گلزار خاطرت

دارد هزار سایه‌نشین همچو آفتاب

گفتی جواب قطعة من آن‌چنان که نیست

یک نکته جز تواضع این ذرّه ناصواب

لیکن زیاده از حد آزار بنده بود

چندین نبود نالة من موجب عتاب

از ناله‌ام زیاده برآشفته‌ای و نیست

دریای را ز جوشش یک قطره اضطراب

من این قدر حریف عتاب تو نیستم

باید به قدر حوصله پیمودن این شراب

حرف گمان منّت احسان ز چون منی

چون افترای منّت قطره‌ست بر سحاب

این بود مطلبم که جوانیّ و نوبهار

چشم ادب مباد ز غفلت رود به خواب

از من اگر به فیض رسیدی هنر ز تست

مه را رسد که نور پذیرد ز آفتاب

فیض از خدا و مبدأ فیّاض هم خداست

در جدولست لیک به‌تدریج سیر آب

جز قرب و بعد وادی و سرچشمه هیچ نیست

سیلاب در نشیب ز بالا کند شتاب

کردی گر استفاده ز من بهتری ز من

مه در شب چهارده کم نیست ز آفتاب

شاگرد کامل به از استاد هم بسی است

مشعل شود فروخته از شمع در حباب

حاصل، کزین سؤال که در بند فکر تست

چون غنچه دوختی لب نطق من از جواب